محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

ازکجابگم

بزار ازآقاپسربگم روز به روز شیرین تر وبامزه تر میشه میگه درآینده میخوام 5تا پسر به اسم های حسین مجمدرضا علی  محمدعلی محسن ویه دختر به اسم مریم داشته باشم ولی خونه ام کوچیکه چه بکنم  یه مبل صورتی هم برای بچه ها بخرم

عکس عکسسسس

http://s3.picofile.com/file/8227227226/20150205_134436.jpghttp://s3.picofile.com/file/8227227650/20150205_134513.jpg5_134513.jpghttp://s3.picofile.com/file/8227227226/20150205_134436.jpg

http://s6.picofile.com/file/8224362550/131.jpg

واما خاطرات آقاپسر ودختر خانمی

صالحه جون کلاس پنجم مدرسه شاهد حضرت مریم ومعلمشون هم خانم پالیزدار هستن وبدنیست دراینجا اسامی معلم های سالهای قبلش رو هم ثبت کنم چهارم خانم نعمت پور همین مدرسه معلم سوم خانم احمدی ومعلم دوم خانم بیگلری همین مدرسه ولی معلم پایه اول خانم مهرجو مدرسه شاهدیاس نبی وپیش دبستانی مدرسه حضرت معضومه ومربی خانم نظری بودن دخترم خیلی خانم ویه کمی شیطونیش بیشترشده که البته من اسمش رو میگذارم انرژی زیاد 28آبان تولدش بود وهرچه گفتم تولد بعدصفر با داداشی بگیرم قبول نکر بلاخره یه کیک گرفتیم وچندتا عکس وتولد اصلی رو گذاشتم بعداز ماه صفر که تنبلی کردم برای محمدنیکان هم تولد 14فروردین نگرفتم هپباهم براشون انشالله بگیرم واما ژیمناستیک محمدنیکان وصالحه جون آقاپسری یه کمی تنبل تشریف دارن موندن تو خونه واستراحت رو به بیرون رفتن ترجیح میدن روزای زوج که میخواد با صالحه بره باشگاه باهزار وعده ووعید راضی به رفتن میشه  

واما محمدنیکان و...

دیگه پسرم تقریبا بزرگ شده توی اتاقش میخوابه کلاسای ژیمناستیک ثبت نام کردم زیادعلاقه نشون نداد صالحه جندجلسه بزور بردش انگار این یه سال که خونه نشسته حسابی پشتش باد خورده وجندوقته پیش سفرمشهد رفتیم خیلی خوش گذشت ودخترم که حسابی برای خودش خانم شده الان که من تایپ میکنم ایشون دارن آشپزی میکنن

واما مسافرت به شمال

برای فرار از آلودگی تصمیم گرفتیم بریم بابلسر سرد بود ولی خیلی حوش گذشت آخه دسته جمعی رفته بودیم  وای خبرای خوب لاکی خریدم.......

دندانپزشکی محمدنیکان

روزای اول خیلی باعلاقه میرفت دندانپزشکی تا اینکه یه روزی به من گفت آجی بیا بریم مطب دکتر فقط پنبه تو دهن میزاره  ولی جمعه هفته قبل برای پر کردن دندون و روکش رفته بوده  خیلی شاکی بوده به دکتر می گفته من دندون تورو خرد میکنم دکتر  رو نگاه میکرده ازش دکتر می پرسیده خوشگلم نگاهم می کنی محمدنیکان میگفته چشات و در میارم مامان میگه من خیلی خجالت کشیدم این حرفارو میزده گفتم ببین آروم باش میخوام برات تفنگ بخرم دوباره به دکتر برگشته نگاه کرده  وگفته با تفنگ واقعی تو رو میکشم البته همه حرفارو از برنامه کودک یاد گرفته من بی تقصیرم

واما محمدنیکان وحرفهایش

حرفهایش گندهتر از سنش به نظرمیادتو خیابون هر ماشینی میبینه میگه پدرجون برام میخری وبعد میپرسه قیمتش چنده؟ بلاخره بابا رو مجبور کرد ماشین دلخواهش رو خرید بابا میگه رفتیم نمایشگاه دستم وگرفته میگه بیا یرات ماشین بخرم میگم من که همین الان خریدم میکه اون مال منه برای خودت نیست تقریبا بیشتر ماشینا رو میشناسه مامان میگه پسرا همین طورین عاشق ماشین راستی روز دوشنبه همین هفته یه اتفاق بدی برام افتاد همه میگن خدا بهت رحم کرده که چشمت آسیب جدی ندیده زنگ تفریح دوم سر راشین  دانش آموز  اون کلاس چهارم  خورد به صورتم زیر چشمم حسابی باد کرد از مدرسه زنگ زدن بابااومد دنبالم برد منو دکتر عکس انداخت البته باید خودمم هم مواظب بودم

محرم 93

السلام علیک یا حسین شهیدبابا قبل از محرم برای من وداداشی لباس مشکی خرید وبرای داداشی زنجیر هم خرید ولی بخاطر سردی هوا زیاد بیرون نیومد یبار با بابا رفت هییت پاسداران ولی من با خاله تقریبا هر روز رفتم بضی موقعا مامانم میومد خدایا قسمت منوخانواده ام کربلا کن الهی آمین

مسافرت بابا

بابا از بعدازظهر چهارشنبه رفته مسافرت قراره یکشنبه بیاد خیلی داداشی دلتنگی میکنه که یه شب مجبورشدیم با مامان بریم خونه  عمه ولی وقتی برگشتیم دوباره شروع کرد به لجبازی  جالبترشه اینه که سعی میکنه ادا بزرگترها رو در بیاره میگه تلویزیون خاموش کن تا مشقات وبنویسی و.....

واما مهر ماه

تا از مدرسه میام میگه آجی چی آوردی شبا هم به  مامان میگه فردا با آجی نرو مدرسه بزار تنها بره خیلی بانمک شده داداشی میترسم چش بخوره همه رو بگم همین دیشب مامان گفت برین تو اتاق بخوابین گفت تلویزیون اتاقتون رو روشن نکنین آخه رادیات برقی به پریز زدم هوا یه کمی سرده بلاخره رفتیم اتاق  چندتا داستان خوندم مگه میخوابید من دیگه انگار خوابم برده بود مامان میگه اومده تو اتاقشون میگفته دوتا داستان خوندم آجی رو خوابوندم

واما داداشی و خاطراتش

خب یه چند وقت تنبلی کرده بودم چیزی ننوشته بودم خبرها عروسی حامد والهه جون بود باغ بهشت عروسی گرفتن خیلی خوش گذشت شب قبل از عروسی حنابندون بود که تو خونه خاله گرفتن وروز بعداز عروسی هم پاتختی همشون خوب وعالی بود داداش زیاد مخالفت نکرد مثل نامزدی دایی که همش میگفت خسته شدم بریم خونه چون عصر بابایی خوابوندش برای همین سرحال بود راستی روز بعدازعروسی پنج شهریور روز دختربود بابایی به من تراول داد خاله شهر هم کلیپس مامان هم ساق شلواری  ذایی مخمد هم تراول وبعداز چندروز رفتیم شمال خیلی خوش گذشت والان  هم میخوایم بریم برای خرید مدرسه راستی تو شمال داداشی به زالزالک میگفت وزوزک آهان یه خاطره دیگه یادم اومد عروسی دوست بابا هتل استقلال دعوت بودیم داشتیم میرفتیم مامان رفت لباس تن داداش بکنه شلوارک بنددار را آورد بپوشه برگشت گفت من اصلا بند دار نمی پوشم بابا گفت یعنی چی اصلا داداش گفت یعنی دوست ندارم بپوشم که ما خنده مون گرفت وبلاخره پوشید

بازی در تراس

بعضی موقع ها محمد نیکان قلمو    ابرنگ    مداد کاغذ قیچی  ..   ..................................................           برمی داره وتوی تراس می چیند وفرش می ارد می گه بازی کنم به نظر خودتان چی کار کنم

گربببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببه

بابا زنگ زد گفت یه گربه با یه شیشه شیر دارم براتون میارم از شادی روی پای خودم بند نبودم  داداشی هم دستور یه عالمه خوراکی داده بود اما وقتی بابام اومد اصلا به خوراکیا توجهی نکرد اومد سمت منو و گربه وای هرچقدر ما خوشحال بودیم ما مان ناراحت میگفت چرا برای بچه ها این وگرفتی هزارتا بیماری میاره بابا میگفت یه چندروزی خوشحال میشن بعد میبریم شمال  این وکه مینویسم یه هفته است بردمش شمال گذاشتم خیلی ناراحت شدم ولی خب قول داده بودم به مامان واییییییییی پیشیم خیلی این هفته که تو تراس ازش مواظبت میکردم به من میچسبید دنبال داداشی راه می رفت یه چندین بار هم مامانی رو حسابی عصبی کرد خب دیگه مامانی ببخشید ناراحتت کردم بابایی مرسسسسییییی که برای خوشحالی ما هر کاری ومیکنی متششششششششکرم

واما رمضون

 بعضی روزای سه تایمون میریم برای نماز ظهر مسجد به داداشی خانما شکلات میدن امروز دیدم داداشی هی میگه مامان بریم خونه من گشنمه ومیگه شکلات نیاوردی تا اینکه خانم بغلیمون شنید بهش شکلات داد تازه من فهمیدم داداش بیشتر برای شکلات میاد مسجد   ای خداجون نماز وروزه مونو قبول کن آمین

محمد نیکان خوشتیت

http://s5.picofile.com/file/8130211850/%DA%A9%D9%85%DA%A9%D9%85.JPGمحمد نیکان بعضی موقع ها احساس خوش تیپی می کنه بعضی موقع ها هم مسخره

ماه رمضان

یه چند روزی با  رفتیم شمال روز آخری سحری خوردیم ولی قبل از رسیدن به تهران اذان دادان وما روزه مون باطل شد مجبور شدیم روزه مون وبخوریم وامروز سومین روز است که من روزه گرفتم ولی داداشی نمی فهمه که من روزه ام هی بهم میگه با من بازی کن دیگه عصر میشه خیلی تشنه وگشنه میشم

خاله بازی

من راستش نمی داننم محمد نیکان چرا انقدر با من خاله بازی می کنه   بابا تو پسری  دیروز تا مامان تراس  رو شست داداشی   هرچی  فر ش کوچک تو خانه داشتیم برداشت وانداخت تو تراس  و هرچی لباس به نظر خودش دخترانه بود برداشت دیدم امد تو بغل من   وگفت من یه دختر کوجولو تو هم مامان یه بوس داد بهمن تا با او بازی کنم من هم دیدیم چاره ندارم  با او بازی کردم توی بازی به من می گفت مامان آجی صالحه وای حیلی خوشحالم که بین من و داداشم این همه صمیمیت وجود داره خداجون مواظب دوتا مون باش که شیطون هیچ وقت گولمون نزنه

     http://s5.picofile.com/file/8126888984/34.jpgاز http://s5.picofile.com/file/8126888450/P1010784.jpg         داداشی دوچرخه ثنایی را بون اجازه ثناجون برداشتهhttp://s5.picofile.com/file/8126890726/222.jpgا دزدیده

خبر خوش حال کننده

  1. از این به بعد قراره من خواهر محمد نیکان  ادامه این وبلاگ را درست کنم  هورا هورا

سفر مشهد

بعدازدوسال امام رضا روی سرمون منت گذاشت ومارو برای پابوسیش دعوت کرد.صالحه خیلی دلش می خواست سفری باقطار داشته باشیم بلاخره با اصرار زیاد صالحه وتعریفای اطرافیان آقای همسر تصمیم گرفتن مارو با قطار به سفرببرن هرچه قدر ما خودمون رو راضی نشون میدادیم که خیلی سفر با قطار خوبه ولی ایشان روی توبه شون که دیگه  سوار قطار نخواهند شد پافشاری میکردن خلاصه بلاخره رسیدم به هتل وکمی استراحت به محمدنیکان گفتیم میریم خونه امام رضا میگفت پارک هم داره  نماز مغرب وعشا رو که خوندیم من با  صالحه عقب بودیم ایشون هم با باباش یه کمی جلوتر که باباش نمازش تموم شده بود گفته محمد نیکان مهرا رو ببر بزار بله دیدم هراسان اومدم گفت محمدنیکان گم شد وای می تونید حدس بزنید که چی به سرم اومد هرکدوم به طرفی رفتیم که دیدیم آقای بغلش کرده وبه سمت خادما میبره بچه ام گریه می کرد ومیگفت پدرجون من وگم کرده

روز پدر

  1. قبل از همه چیز روز پدر وبه پدران عزیز وخصوصا به پدر عزیزخودم وبه همسر نازنینم تبریک میگم چند روزی بود که صالحه میگفت برای بابا چی بخرم تا اینکه ازمهد که می اومدیم تو ماشین محمدنیکان برگشته میگه مامان می خوام برای پدرجون عروسک خرگوشی کادو بخرم که شبا باهم بازی کنیم آخه دوتا خرسی دارن شبا بازی می کنن بلاخره بگم از روز پدر صالحه دیگه سنگ تموم گذاشت دونوع دسر درست کرد یه کمی پذیرایی وتزیین کرد کیک خرید وکادو که من برای دوتاشون خریدم که به پدرشون بدن دوتا پیراهن وشلوار من هم یه کادو ناقابل البته روز مادر صالحه محمدنیکان دامن وشال وهمسر  سنگ تموم گذاشت

یک روز بهاری

روزای که میخوایم بریم مهد مخالفه ولی برعکس روزای تعطیل میگه پس کی میریم مهد صبا دوست مهد کودکش وخیلی دوست داره خاله فاطمه مربی مهدش میگه خیلی این دوتا (محمدنیکان وصبا)روزا دل میدن وقلوه میگرن صبا سرش ومیزاره رو زانو محمدنیکان  اینم نوازش میکنه و...... یه چند روزه میگه خوراکی بی خوراکی خاله گفته اسباب بازی ورو جمع نکنین حوراکی بی خوراکی ولی ما جمع نکردیم خوراکی هم خوردیم همش چشش تومهد به خوراکی این واونه مثلا صبا چوب چوب (چوب شور)داشت یاسین آبمیوه و....

واما نامزدی دایی

همین پنج شنبه نامزدی دایی مهدی وسمیراجون بود  به سمت کرج راه افتادیم میگفتی مامان نمیشه نریم   خونه خودمون بمونیم هرچه بهت می گفتم جشن  و.. میگفتی دوست ندارم گفتم شاید بریم تالار نظرت عوض بشه رسیدم اونجا هم بی میل بودی  ر فتی پیش بابا قسمت مردونه یه نیم ساعت دیگه اومدی پیش من و دوباره گفتی پدرجون ومیخوام بابات میگه اومد گفت خوابم میاد بریم هیچی دیگه مجبور شده بود مدام پیشت تو ماشین بمونه ومواظبت باشه ولی به من صالجه خوش گذشت زن دایی چه سلیقه ای به خرج داده بود سفره عقد و.. همه چی عالی بود

واما عید۹۳

  • سه روزبا خاله اینا شمال بودیم سه روز بعدی تهران بابا سرکاربود صبح هشتم با خاله اینا راه افتادیم به سمت شیراز ساعت ده شب رسیدیم قبل از شیراز پاسارگاد رفتیم مرقد کوروش کبیر وبعد به شهر زیبای شیراز رسیدیم حیلی خسته شده بوده بودیم با بچه کوچیک واین همه مسیر طولانی بانک به ما ویلا داده بود شب خسته بودیم خوابیدیم صبح حافظیه وسعدیه رفتیم خیلی عالی بود چون من بار اولم بود که شیراز اومده بودم به قول لسان الغیب خوشا شیراز و......وروز بعد باغ ارم  رفتیم ولی چشم محمدنیکان یه کمی قرمز شده بودمجبورشدیم مازودبرگردیم 
ادامه مطلب ...

واما عید۹۳

  • آقامحمدنیکان به روزای تولدش نزدیک میشه ۱۴فروردین خب حالا تعطیلات عید موقع سال تحویل خونه بودیم هی سوال میکردکی عید میاد؟صبح یه سر گفتیم بریم بیرون زود بیایم با توجه به این که هرچه توبخوای نه آن می شود هرچه خدا خواست همان می شود ساعت ۵بعدازظهر آمدیم که یه دفعه تلویزیون ماشین خراب شد رفتیم مغازه یه آدم به ظاهر وارد سه ساعت ونیم مارو معطل کردو سیصد گرفت وآخر گفت برین بعداز تعطیلات بیاین که ضبطش هم مشکل داره خب حلاصه ....محمدنیکان اومده اتاق و نمیزاره بنویسم خلاصه عید برای سمیرا بردیم شام هم دعوت بودیم اونا رو مامان بزرگ دعوت کرد محمد پارسا هم بود کلی به محمدنیکان حوش گذشت البته یکی دوبار هم مراسم زیبای دعوا رانیز داشتن که محمدنیکان به

محمدنیکان وخاطراتش

http://s5.picofile.com/file/8121898376/P1030745.jpgاین و که مینویسم 72 ساعته محمد نیکان ندیدم حسابی دلتنگشم صالحه از سه شنبه مریض شده مدرسه نمیره برا اینکه محمدنیکان نگیره با باباش رفته خونه عمه کلی تلفنی حرف میزنیم بخاطر خودش مجبورم تحمل کنم ولی اما کلمات آشپیزنه=آشپزخانه اصولا تا کلمه ای رو یاد نگیره تکرارنمی کنه

ناگفته ها

میاد تو اتاق برای اینکه از اتاق بیرونش نکنم وبگم برو اتاقت بخواب رو به باباش میکنه ومیگه پدرجون دو تا کمکت (kamkat)بزنم  یعنی پشتک بزنم ومیرم خونه خاله خدیج دعوتیم بعداز آماده شدن میگه من نمیام پدرجون تو هم نرو چاره ای نداریم من وصالحه تنهایی میریم ومعذرت خواهی می کنیم که آقا محمدنیکان تشریف نیاوردن تازه بعداز رفتن ما به پدرش میگه خنگولو ها رفتن بیا با هم بازی کنیم امروز به خاطر همون تشنج قبلی بردیمش پیش دکتر مغز واعصاب گفت اصلا چیزی نیست حالا شما خیلی ناراحتید یه نوار مغز بگیرید

بهمن ماه

  1. باکلی تاخیرولی اومدم   خلاصه گزارشات صالحه جون ومحمدنیکان درپاییز وزمستان مدرسه سه شنبه هشتم بهمن برای صالحه جشن تکلیف گرفت ومحمدنیکان هم سه شب بیمارستان بستری شد ازجمعه چهارم بهمن تاصبح دوشنبه هفتم و...........تازه خبرای خوبم پاییز داشتیم نامزدی دایی مهدی با سمیرا جون ونامزدی حامد با الهه جون وتازه عمه وعمو ومادرجون به مکه مشرف شدن  و.....

ولی باز محمدنیکان وپاییز وآلودگی و......

محمد نیکان امسال به مهدکودک   میره بعداز ذو سال که عمه زحمت نگهدارش و روکشید تصمیمگرفتیم دیگه بره مهد  ومرد بشه غافل   از اینکه مهد و هزار مشکل صبح با صالحه میبریم کلی تو ماشین موقع  رفتن خواسته داره این ومیخوام اون میخوام و..بعد هم قبول میکنه بره موقع خداحافظی دوباره بهونه گیریش شروع میشه پس آجیم بمونه بلاخره تا نیم ساعت هر روز معطلم ومیکنه وبا نارضایتی میمونه و...........

جشن عبادت صالحه جون

جشن عبادت صالحه عزیزم که دیگه بزرگ و خانم شده و باید بعد از این همه تکالیفش رو انجام بده رو برگزار کردیم و خیلی هم به خودش و بقیه بچه ها خوش گذشت. صالحه دیگه از اون روز نماز میخونه و کلی کارای خوب دیگه انجام میده که بعدا میام در موردشون مینویسم 

    

 

آقایون از راست: شایان جون، محمدعلی جون، سروش جون 

ثنا هم که تو بغل صالحه جونه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پذیرایی از مهمونای عزیزمون


 

 


 

 

 محمدنیکان جون آخر جشن خوابش گرفت

 

 

 

 

 

 

27 شهریور92

محمدنیکان را بردم مهدکودک که با محیطش آشنا بشه؛ اولش یه کمی گریه کرد و میگفت مامانم باشه؛ اما بالاخره تونستم راضیش کنم که آجی پیشت میمونه


تقریباً خوب بود و راضی و ...

7 شهریور واتفاقاتش


http://s3.picofile.com/file/7825167846/axxx_2_.jpg


محمدنیکان یه آقا به تمام معنا شده که تمام مدت اسم پدرجون توی دهنشه و میگه "نگین بابا، بگین پدرجون"

تقریباً همه کلمات و یاد گرفته، جز چندتا. مثلاً "ه" رو میگه "خ".

صالحه  هفته پیش سینه کباب پخته بود، راه می رفت و می گفت  آجی جون خیلی خوشمزه شده، خیلی خیلی.

یکی دو تا سفر هم به شمال داشتیم که خیلی خوش گذشت، ولی خبر مهم دخترم به سن تکلیف رسیده. روز 19 مرداد به تاریخ قمری، 9 سالش تموم شده. خیلی جالبه آخه نماز میخونه و حجاب و کم و بیش رعایت میکنه و من قراره همین هفته اگه خدا بخواد براش جشن تکلیف بگیرم.


اما یه خبر جالببببببببببببببب این که امروز برای حامد رفتیم خواستگاری.... دختره خیلی بانمک بود و ...

و اما تولد

 شکلکهای جالب آروینمامان تنبل بعلت مسافرت در ایام عید ومشغله کاری نتونسته بود تولد بگیره برای همین گذاشت شب میلاد حضرت علی  که هم جشن برای بابایی باشه بخاطر روز پدر وتو مرد کوچک خانه که خیلی هم به همه خوش گذشت  که بعدا عکسای خوشگلت وهم میذارم

و اما دوسالگی ویکماه پس از آن

http://s5.picofile.com/file/8122209534/20131223_114457.jpghttp://s5.picofile.com/file/8122209676/P1030257.jpghttp://s5.picofile.com/file/8122210884/P1030458.jpghttp://s5.picofile.com/file/8122211034/P1030439.jpghttp://s5.picofile.com/file/8122211126/P1030433.jpghttp://s5.picofile.com/file/8112177642/P1030297.jpg

۱-تقریبا 90درصد کلمات ومیگه.2_ازپوشک گرفتم.3_حدودا 10 روزه تو اتاقش میخوابه البته یکی دوبار شب از خواب بیدار میشه که شیشه شیر میخوره وبعدمیخوابه.جمله هم میگه ولی خیلی کم هرکسه ودوس داشته باشه به به میگه درغیر http://s5.picofile.com/file/8122209992/P1030322.jpgاینصورت اه اه ویاhttp://s5.picofile.com/file/8122210200/P1030431.jpg بده

آقامحمدنیکان

وکلمات جدیدی که یادگرفته چشم گوش دل وپتوی منه بابای منه وسایلش وکاملا می شناسه خیلی مرتبه وعاقله وبقیه تعریفای که میترسم چشم بخور ه درضمن دارم یامیدم که دیگه نیازی به پوشک نداشته باشه و.....

23 ماهگی

آخه دیگه یه آقای به تمام  شده موقعی که نمازمیحونم بغل دستم می ایسته تسبح به گردن میندازه دولا وراست میشه خیلی شیرین زبون شده ولی هنوز پوشکی و....

رابطه با اطرافیا

اگه دختر دارین، نیارینش سمتش

آخه با مردا خیلی خوبه

بیشتر با اونا خوش می گذرونه



محمدنیکانه تعریفی

یه پسریه که نگو

از کجا براتون بگم که همش گفنیه


تا پسرخاله هاشو میبیمه میزنه زیر خنده

این لبخند ایشالا همش رو لباش باشه


آخخخخخخخخخ آخ

محمدپارسا رو که یادتونه

همون که باهم تو یه روز بدنیا اومدن

این دوتا وقتی همو میبینن اینجورین:


اول که همو تخویل نمیگیرن، آخه جفتشون میزنن زیر گریه

یکی دو ساعت اول که آقا محمدنیکانه ما، قلدری می کنه

بعدش همین قلدره می ره دل پسرخالشو بدست بیاره

حالا وقتشه که محمدپارسا ناز کنه

بگذریم، بعدش باهم خوب می شنو یواشکی می رن تو اتاق تا باهم بازی کنن



کار بعدیشو بگم که با آبجی صالحه خیلی دوسته، تا می بینش انگار دنیا رو بهش دادن



21 ماهگی

یه 10 روزی هست که وارد 21 ماهگی شده، کلی کلمات جدید یاد گرفته 


ساخو = چاقو


پتیل = پنیر


دای = دایی


عما = عمو


نون = اینو دیگه درست میگه 


اینزا = اینجا


اونزا = اونجا


نو = مو



17 ماهگی گل پسر

                 

آقا محمد نیکان کاملا دلره راه میره...

اما هنوز همون 11 تا دندونو داره، اما دایره المعارفش



آبا = آب

     بابا = بابا

           ماما = مامان

                        آخی = آجی

                                    الا = نماز

                        ن = شیر شیشه

            ما = شیر می خوام

     یه یه = نمیشناسم

د د = ببرینم بیرون


و اینکه تموم انداماشو میشناسه و زبون درمیاره و چشمک میزنه و مو نشون میده و ...


آها، کله میزنه، میبوسه، در میزنه، آجیشو از خواب بیدار میکنه.

مردادماه و16ماهگی آقاپسر

کماکان تمایل زیادی به راه رفتن به تنهایی رو نداره  وکاملا میتونه راه بره اگر ازش بخوایم 11 دندان ویه کمی موهاش دراومده و....

اخبارتیرماه

بعلت حراب بودن کامپیوترمنزل کل وقایع یک ماه آقامحمدنیکان 5 دندان به دندانهایش اضافه شد شد11دندان کلمات بابا ومامان وآب وآجی رو خوب تلفظ میکنه چندقدمی بدون کمک راه میره  درضمن یه یک ماهی که کچلش کردیم  اینارو خونه خاله نوشتم عکسابمون تاسلامتی کامپیوترخونمون

روز پدر مبارک

http://www.glitter-graphics.com/gallery.php?categoryID=13روز پدر را به پدران زحمت کش از جمله به پدر خودم وهمسر عزیزم تبریک میگم )(دلیل دلیر نوشتنم بودنم درمسافرت بوده

تولد

تولد.....تولد...تولد........وتولد....بلاخره تولد گرفتیم واون هم چه تولدیییییییییییییی...تولد محمدپارسا ومحمدنیکان ...دوپسرخاله  که روزچهارده فروردین 1390بدنیااومدن محمدنیکان اذان ظهر ومحمدپارسااذان مغرب تولدشون بعدازظهردرمنزل ما  وشام رستوران بودیم .خیلی خوش گذشت خاله ها دایی ها عمه وعمو مادرجون و آقاعظیم وشیماوآقامجیدمصی همه بودن