محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

روز پدر

  1. قبل از همه چیز روز پدر وبه پدران عزیز وخصوصا به پدر عزیزخودم وبه همسر نازنینم تبریک میگم چند روزی بود که صالحه میگفت برای بابا چی بخرم تا اینکه ازمهد که می اومدیم تو ماشین محمدنیکان برگشته میگه مامان می خوام برای پدرجون عروسک خرگوشی کادو بخرم که شبا باهم بازی کنیم آخه دوتا خرسی دارن شبا بازی می کنن بلاخره بگم از روز پدر صالحه دیگه سنگ تموم گذاشت دونوع دسر درست کرد یه کمی پذیرایی وتزیین کرد کیک خرید وکادو که من برای دوتاشون خریدم که به پدرشون بدن دوتا پیراهن وشلوار من هم یه کادو ناقابل البته روز مادر صالحه محمدنیکان دامن وشال وهمسر  سنگ تموم گذاشت

یک روز بهاری

روزای که میخوایم بریم مهد مخالفه ولی برعکس روزای تعطیل میگه پس کی میریم مهد صبا دوست مهد کودکش وخیلی دوست داره خاله فاطمه مربی مهدش میگه خیلی این دوتا (محمدنیکان وصبا)روزا دل میدن وقلوه میگرن صبا سرش ومیزاره رو زانو محمدنیکان  اینم نوازش میکنه و...... یه چند روزه میگه خوراکی بی خوراکی خاله گفته اسباب بازی ورو جمع نکنین حوراکی بی خوراکی ولی ما جمع نکردیم خوراکی هم خوردیم همش چشش تومهد به خوراکی این واونه مثلا صبا چوب چوب (چوب شور)داشت یاسین آبمیوه و....

واما نامزدی دایی

همین پنج شنبه نامزدی دایی مهدی وسمیراجون بود  به سمت کرج راه افتادیم میگفتی مامان نمیشه نریم   خونه خودمون بمونیم هرچه بهت می گفتم جشن  و.. میگفتی دوست ندارم گفتم شاید بریم تالار نظرت عوض بشه رسیدم اونجا هم بی میل بودی  ر فتی پیش بابا قسمت مردونه یه نیم ساعت دیگه اومدی پیش من و دوباره گفتی پدرجون ومیخوام بابات میگه اومد گفت خوابم میاد بریم هیچی دیگه مجبور شده بود مدام پیشت تو ماشین بمونه ومواظبت باشه ولی به من صالجه خوش گذشت زن دایی چه سلیقه ای به خرج داده بود سفره عقد و.. همه چی عالی بود