محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

مسافرت بابا

بابا از بعدازظهر چهارشنبه رفته مسافرت قراره یکشنبه بیاد خیلی داداشی دلتنگی میکنه که یه شب مجبورشدیم با مامان بریم خونه  عمه ولی وقتی برگشتیم دوباره شروع کرد به لجبازی  جالبترشه اینه که سعی میکنه ادا بزرگترها رو در بیاره میگه تلویزیون خاموش کن تا مشقات وبنویسی و.....

واما مهر ماه

تا از مدرسه میام میگه آجی چی آوردی شبا هم به  مامان میگه فردا با آجی نرو مدرسه بزار تنها بره خیلی بانمک شده داداشی میترسم چش بخوره همه رو بگم همین دیشب مامان گفت برین تو اتاق بخوابین گفت تلویزیون اتاقتون رو روشن نکنین آخه رادیات برقی به پریز زدم هوا یه کمی سرده بلاخره رفتیم اتاق  چندتا داستان خوندم مگه میخوابید من دیگه انگار خوابم برده بود مامان میگه اومده تو اتاقشون میگفته دوتا داستان خوندم آجی رو خوابوندم