محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

واما نامزدی دایی

همین پنج شنبه نامزدی دایی مهدی وسمیراجون بود  به سمت کرج راه افتادیم میگفتی مامان نمیشه نریم   خونه خودمون بمونیم هرچه بهت می گفتم جشن  و.. میگفتی دوست ندارم گفتم شاید بریم تالار نظرت عوض بشه رسیدم اونجا هم بی میل بودی  ر فتی پیش بابا قسمت مردونه یه نیم ساعت دیگه اومدی پیش من و دوباره گفتی پدرجون ومیخوام بابات میگه اومد گفت خوابم میاد بریم هیچی دیگه مجبور شده بود مدام پیشت تو ماشین بمونه ومواظبت باشه ولی به من صالجه خوش گذشت زن دایی چه سلیقه ای به خرج داده بود سفره عقد و.. همه چی عالی بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد