-
ازکجابگم
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1394 23:05
بزار ازآقاپسربگم روز به روز شیرین تر وبامزه تر میشه میگه درآینده میخوام 5تا پسر به اسم های حسین مجمدرضا علی محمدعلی محسن ویه دختر به اسم مریم داشته باشم ولی خونه ام کوچیکه چه بکنم یه مبل صورتی هم برای بچه ها بخرم
-
عکس عکسسسس
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1394 21:00
5_134513.jpghttp://s3.picofile.com/file/8227227226/20150205_134436.jpg
-
عکسای محمدنیکان
سهشنبه 3 آذرماه سال 1394 19:45
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1394 19:23
http://s6.picofile.com/file/8224362550/131.jpg
-
واما خاطرات آقاپسر ودختر خانمی
دوشنبه 2 آذرماه سال 1394 19:13
صالحه جون کلاس پنجم مدرسه شاهد حضرت مریم ومعلمشون هم خانم پالیزدار هستن وبدنیست دراینجا اسامی معلم های سالهای قبلش رو هم ثبت کنم چهارم خانم نعمت پور همین مدرسه معلم سوم خانم احمدی ومعلم دوم خانم بیگلری همین مدرسه ولی معلم پایه اول خانم مهرجو مدرسه شاهدیاس نبی وپیش دبستانی مدرسه حضرت معضومه ومربی خانم نظری بودن دخترم...
-
واما محمدنیکان و...
یکشنبه 25 مردادماه سال 1394 12:48
دیگه پسرم تقریبا بزرگ شده ت وی اتاقش میخوابه کلاسای ژیمناستیک ثبت نام کردم زیادعلاقه نشون نداد صالحه جندجلسه بزور بردش انگار این یه سال که خونه نشسته حسابی پشتش باد خورده وجندوقته پیش سفرمشهد رفتیم خیلی خوش گذشت ودخترم که حسابی برای خودش خانم شده الان که من تایپ میکنم ایشون دارن آشپزی میکنن
-
واما مسافرت به شمال
سهشنبه 25 آذرماه سال 1393 22:10
برای فرار از آلودگی تصمیم گرفتیم بریم بابلسر سرد بود ولی خیلی حوش گذشت آخه دسته جمعی رفته بودیم وای خبرای خوب لاکی خریدم.......
-
دندانپزشکی محمدنیکان
سهشنبه 25 آذرماه سال 1393 22:06
روزای اول خیلی باعلاقه میرفت دندانپزشکی تا اینکه یه روزی به من گفت آجی بیا بریم مطب دکتر فقط پنبه تو دهن میزاره ولی جمعه هفته قبل برای پر کردن دندون و روکش رفته بوده خیلی شاکی بوده به دکتر می گفته من دندون تورو خرد میکنم دکتر رو نگاه میکرده ازش دکتر می پرسیده خوشگلم نگاهم می کنی محمدنیکان میگفته چشات و در میارم مامان...
-
واما محمدنیکان وحرفهایش
پنجشنبه 6 آذرماه سال 1393 15:57
حرفهایش گندهتر از سنش به نظرمیادتو خیابون هر ماشینی میبینه میگه پدرجون برام میخری وبعد میپرسه قیمتش چنده؟ بلاخره بابا رو مجبور کرد ماشین دلخواهش رو خرید بابا میگه رفتیم نمایشگاه دستم وگرفته میگه بیا یرات ماشین بخرم میگم من که همین الان خریدم میکه اون مال منه برای خودت نیست تقریبا بیشتر ماشینا رو میشناسه مامان میگه...
-
محرم 93
دوشنبه 19 آبانماه سال 1393 16:38
السلام علیک یا حسین شهید بابا قبل از محرم برای من وداداشی لباس مشکی خرید وبرای داداشی زنجیر هم خرید ولی بخاطر سردی هوا زیاد بیرون نیومد یبار با بابا رفت هییت پاسداران ولی من با خاله تقریبا هر روز رفتم بضی موقعا مامانم میومد خدایا قسمت منوخانواده ام کربلا کن الهی آمین
-
مسافرت بابا
شنبه 26 مهرماه سال 1393 21:51
بابا از بعدازظهر چهارشنبه رفته مسافرت قراره یکشنبه بیاد خیلی داداشی دلتنگی میکنه که یه شب مجبورشدیم با مامان بریم خونه عمه ولی وقتی برگشتیم دوباره شروع کرد به لجبازی جالبترشه اینه که سعی میکنه ادا بزرگترها رو در بیاره میگه تلویزیون خاموش کن تا مشقات وبنویسی و.....
-
واما مهر ماه
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1393 15:13
تا از مدرسه میام میگه آجی چی آوردی شبا هم به مامان میگه فردا با آجی نرو مدرسه بزار تنها بره خیلی بانمک شده داداشی میترسم چش بخوره همه رو بگم همین دیشب مامان گفت برین تو اتاق بخوابین گفت تلویزیون اتاقتون رو روشن نکنین آخه رادیات برقی به پریز زدم هوا یه کمی سرده بلاخره رفتیم اتاق چندتا داستان خوندم مگه میخوابید من دیگه...
-
واما داداشی و خاطراتش
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1393 16:19
خب یه چند وقت تنبلی کرده بودم چیزی ننوشته بودم خبرها عروسی حامد والهه جون بود باغ بهشت عروسی گرفتن خیلی خوش گذشت شب قبل از عروسی حنابندون بود که تو خونه خاله گرفتن وروز بعداز عروسی هم پاتختی همشون خوب وعالی بود داداش زیاد مخالفت نکرد مثل نامزدی دایی که همش میگفت خسته شدم بریم خونه چون عصر بابایی خوابوندش برای همین...
-
بازی در تراس
جمعه 17 مردادماه سال 1393 13:22
بعضی موقع ها محمد نیکان قلمو ابرنگ مداد کاغذ قیچی .. .................................................. برمی داره وتوی تراس می چیند وفرش می ارد می گه بازی کنم به نظر خودتان چی کار کنم
-
گربببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببه
سهشنبه 14 مردادماه سال 1393 11:54
بابا زنگ زد گفت یه گربه با یه شیشه شیر دارم براتون میارم از شادی روی پای خودم بند نبودم داداشی هم دستور یه عالمه خوراکی داده بود اما وقتی بابام اومد اصلا به خوراکیا توجهی نکرد اومد سمت منو و گربه وای هرچقدر ما خوشحال بودیم ما مان ناراحت میگفت چرا برای بچه ها این وگرفتی هزارتا بیماری میاره بابا میگفت یه چندروزی خوشحال...
-
واما رمضون
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1393 14:28
بعضی روزای سه تایمون میریم برای نماز ظهر مسجد به داداشی خانما شکلات میدن امروز دیدم داداشی هی میگه مامان بریم خونه من گشنمه ومیگه شکلات نیاوردی تا اینکه خانم بغلیمون شنید بهش شکلات داد تازه من فهمیدم داداش بیشتر برای شکلات میاد مسجد ای خداجون نماز وروزه مونو قبول کن آمین
-
محمد نیکان خوشتیت
سهشنبه 24 تیرماه سال 1393 18:25
محمد نیکان بعضی موقع ها احساس خوش تیپی می کنه بعضی موقع ها هم مسخره
-
ماه رمضان
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1393 10:51
یه چند روزی با رفتیم شمال روز آخری سحری خوردیم ولی قبل از رسیدن به تهران اذان دادان وما روزه مون باطل شد مجبور شدیم روزه مون وبخوریم وامروز سومین روز است که من روزه گرفتم ولی داداشی نمی فهمه که من روزه ام هی بهم میگه با من بازی کن دیگه عصر میشه خیلی تشنه وگشنه میشم
-
خاله بازی
سهشنبه 27 خردادماه سال 1393 22:41
من راستش نمی داننم محمد نیکان چرا انقدر با من خاله بازی می کنه بابا تو پسری دیروز تا مامان تراس رو شست داداشی هرچی فر ش کوچک تو خانه داشتیم برداشت و انداخت تو تراس و هرچی لباس به نظر خودش دخترانه بود برداشت دیدم امد تو بغل من وگفت من یه دختر کوجولو تو هم مامان یه بوس داد به من تا با او بازی کنم من هم دیدیم چاره ندارم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 خردادماه سال 1393 20:17
از داداشی دوچرخه ثنایی را بون اجازه ثناجون برداشته ا دزدیده
-
خبر خوش حال کننده
سهشنبه 27 خردادماه سال 1393 20:10
از این به بعد قراره من خواهر محمد نیکان ادامه این وبلاگ را درست کنم هورا هورا
-
سفر مشهد
دوشنبه 26 خردادماه سال 1393 22:24
بعدازدوسال امام رضا روی سرمون منت گذاشت ومارو برای پابوسیش دعوت کرد.صالحه خیلی دلش می خواست سفری باقطار داشته باشیم بلاخره با اصرار زیاد صالحه وتعریفای اطرافیان آقای همسر تصمیم گرفتن مارو با قطار به سفرببرن هرچه قدر ما خودمون رو راضی نشون میدادیم که خیلی سفر با قطار خوبه ولی ایشان روی توبه شون که دیگه سوار قطار...
-
عکسای قشنگ ودیدنی از محمدنیکان
پنجشنبه 1 خردادماه سال 1393 15:12
ععععع
-
روز پدر
سهشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1393 22:12
قبل از همه چیز روز پدر وبه پدران عزیز وخصوصا به پدر عزیزخودم وبه همسر نازنینم تبریک میگم چند روزی بود که صالحه میگفت برای بابا چی بخرم تا اینکه ازمهد که می اومدیم تو ماشین محمدنیکان برگشته میگه مامان می خوام برای پدرجون عروسک خرگوشی کادو بخرم که شبا باهم بازی کنیم آخه دوتا خرسی دارن شبا بازی می کنن بلاخره بگم از روز...
-
یک روز بهاری
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1393 22:39
روزای که میخوایم بریم مهد مخالفه ولی برعکس روزای تعطیل میگه پس کی میریم مهد صبا دوست مهد کودکش وخیلی دوست داره خاله فاطمه مربی مهدش میگه خیلی این دوتا (محمدنیکان وصبا)روزا دل میدن وقلوه میگرن صبا سرش ومیزاره رو زانو محمدنیکان اینم نوازش میکنه و...... یه چند روزه میگه خوراکی بی خوراکی خاله گفته اسباب بازی ورو جمع نکنین...
-
عکسهای قشنگ
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 22:58
-
واما نامزدی دایی
جمعه 5 اردیبهشتماه سال 1393 11:02
همین پنج شنبه نامزدی دایی مهدی وسمیراجون بود به سمت کرج راه افتادیم میگفتی مامان نمیشه نریم خونه خودمون بمونیم هرچه بهت می گفتم جشن و.. میگفتی دوست ندارم گفتم شاید بریم تالار نظرت عوض بشه رسیدم اونجا هم بی میل بودی ر فتی پیش بابا قسمت مردونه یه نیم ساعت دیگه اومدی پیش من و دوباره گفتی پدرجون ومیخوام بابات میگه اومد...
-
واما عید۹۳
دوشنبه 25 فروردینماه سال 1393 11:58
سه روزبا خاله اینا شمال بودیم سه روز بعدی تهران بابا سرکاربود صبح هشتم با خاله اینا راه افتادیم به سمت شیراز ساعت ده شب رسیدیم قبل از شیراز پاسارگاد رفتیم مرقد کوروش کبیر وبعد به شهر زیبای شیراز رسیدیم حیلی خسته شده بوده بودیم با بچه کوچیک واین همه مسیر طولانی بانک به ما ویلا داده بود شب خسته بودیم خوابیدیم صبح حافظیه...
-
واما عید۹۳
چهارشنبه 6 فروردینماه سال 1393 15:59
آقامحمدنیکان به روزای تولدش نزدیک میشه ۱۴ فروردین خب حالا تعطیلات عید موقع سال تحویل خونه بودیم هی سوال میکردکی عید میاد؟صبح یه سر گفتیم بریم بیرون زود بیایم با توجه به این که هرچه توبخوای نه آن می شود هرچه خدا خواست همان می شود ساعت ۵بعدازظهر آمدیم که یه دفعه تلویزیون ماشین خراب شد رفتیم مغازه یه آدم به ظاهر وارد سه...
-
محمدنیکان وخاطراتش
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1392 10:37
این و که مینویسم 72 ساعته محمد نیکان ندیدم حسابی دلتنگشم صالحه از سه شنبه مریض شده مدرسه نمیره برا اینکه محمدنیکان نگیره با باباش رفته خونه عمه کلی تلفنی حرف میزنیم بخاطر خودش مجبورم تحمل کنم ولی اما کلمات آشپیزنه=آشپزخانه اصولا تا کلمه ای رو یاد نگیره تکرارنمی کنه