محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

بازی در تراس

بعضی موقع ها محمد نیکان قلمو    ابرنگ    مداد کاغذ قیچی  ..   ..................................................           برمی داره وتوی تراس می چیند وفرش می ارد می گه بازی کنم به نظر خودتان چی کار کنم

گربببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببه

بابا زنگ زد گفت یه گربه با یه شیشه شیر دارم براتون میارم از شادی روی پای خودم بند نبودم  داداشی هم دستور یه عالمه خوراکی داده بود اما وقتی بابام اومد اصلا به خوراکیا توجهی نکرد اومد سمت منو و گربه وای هرچقدر ما خوشحال بودیم ما مان ناراحت میگفت چرا برای بچه ها این وگرفتی هزارتا بیماری میاره بابا میگفت یه چندروزی خوشحال میشن بعد میبریم شمال  این وکه مینویسم یه هفته است بردمش شمال گذاشتم خیلی ناراحت شدم ولی خب قول داده بودم به مامان واییییییییی پیشیم خیلی این هفته که تو تراس ازش مواظبت میکردم به من میچسبید دنبال داداشی راه می رفت یه چندین بار هم مامانی رو حسابی عصبی کرد خب دیگه مامانی ببخشید ناراحتت کردم بابایی مرسسسسییییی که برای خوشحالی ما هر کاری ومیکنی متششششششششکرم