محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

ماه رمضان

یه چند روزی با  رفتیم شمال روز آخری سحری خوردیم ولی قبل از رسیدن به تهران اذان دادان وما روزه مون باطل شد مجبور شدیم روزه مون وبخوریم وامروز سومین روز است که من روزه گرفتم ولی داداشی نمی فهمه که من روزه ام هی بهم میگه با من بازی کن دیگه عصر میشه خیلی تشنه وگشنه میشم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد