محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

سفر مشهد

بعدازدوسال امام رضا روی سرمون منت گذاشت ومارو برای پابوسیش دعوت کرد.صالحه خیلی دلش می خواست سفری باقطار داشته باشیم بلاخره با اصرار زیاد صالحه وتعریفای اطرافیان آقای همسر تصمیم گرفتن مارو با قطار به سفرببرن هرچه قدر ما خودمون رو راضی نشون میدادیم که خیلی سفر با قطار خوبه ولی ایشان روی توبه شون که دیگه  سوار قطار نخواهند شد پافشاری میکردن خلاصه بلاخره رسیدم به هتل وکمی استراحت به محمدنیکان گفتیم میریم خونه امام رضا میگفت پارک هم داره  نماز مغرب وعشا رو که خوندیم من با  صالحه عقب بودیم ایشون هم با باباش یه کمی جلوتر که باباش نمازش تموم شده بود گفته محمد نیکان مهرا رو ببر بزار بله دیدم هراسان اومدم گفت محمدنیکان گم شد وای می تونید حدس بزنید که چی به سرم اومد هرکدوم به طرفی رفتیم که دیدیم آقای بغلش کرده وبه سمت خادما میبره بچه ام گریه می کرد ومیگفت پدرجون من وگم کرده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد