محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

خاله بازی

من راستش نمی داننم محمد نیکان چرا انقدر با من خاله بازی می کنه   بابا تو پسری  دیروز تا مامان تراس  رو شست داداشی   هرچی  فر ش کوچک تو خانه داشتیم برداشت وانداخت تو تراس  و هرچی لباس به نظر خودش دخترانه بود برداشت دیدم امد تو بغل من   وگفت من یه دختر کوجولو تو هم مامان یه بوس داد بهمن تا با او بازی کنم من هم دیدیم چاره ندارم  با او بازی کردم توی بازی به من می گفت مامان آجی صالحه وای حیلی خوشحالم که بین من و داداشم این همه صمیمیت وجود داره خداجون مواظب دوتا مون باش که شیطون هیچ وقت گولمون نزنه

     http://s5.picofile.com/file/8126888984/34.jpgاز http://s5.picofile.com/file/8126888450/P1010784.jpg         داداشی دوچرخه ثنایی را بون اجازه ثناجون برداشتهhttp://s5.picofile.com/file/8126890726/222.jpgا دزدیده

خبر خوش حال کننده

  1. از این به بعد قراره من خواهر محمد نیکان  ادامه این وبلاگ را درست کنم  هورا هورا

سفر مشهد

بعدازدوسال امام رضا روی سرمون منت گذاشت ومارو برای پابوسیش دعوت کرد.صالحه خیلی دلش می خواست سفری باقطار داشته باشیم بلاخره با اصرار زیاد صالحه وتعریفای اطرافیان آقای همسر تصمیم گرفتن مارو با قطار به سفرببرن هرچه قدر ما خودمون رو راضی نشون میدادیم که خیلی سفر با قطار خوبه ولی ایشان روی توبه شون که دیگه  سوار قطار نخواهند شد پافشاری میکردن خلاصه بلاخره رسیدم به هتل وکمی استراحت به محمدنیکان گفتیم میریم خونه امام رضا میگفت پارک هم داره  نماز مغرب وعشا رو که خوندیم من با  صالحه عقب بودیم ایشون هم با باباش یه کمی جلوتر که باباش نمازش تموم شده بود گفته محمد نیکان مهرا رو ببر بزار بله دیدم هراسان اومدم گفت محمدنیکان گم شد وای می تونید حدس بزنید که چی به سرم اومد هرکدوم به طرفی رفتیم که دیدیم آقای بغلش کرده وبه سمت خادما میبره بچه ام گریه می کرد ومیگفت پدرجون من وگم کرده