محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

گربببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببه

بابا زنگ زد گفت یه گربه با یه شیشه شیر دارم براتون میارم از شادی روی پای خودم بند نبودم  داداشی هم دستور یه عالمه خوراکی داده بود اما وقتی بابام اومد اصلا به خوراکیا توجهی نکرد اومد سمت منو و گربه وای هرچقدر ما خوشحال بودیم ما مان ناراحت میگفت چرا برای بچه ها این وگرفتی هزارتا بیماری میاره بابا میگفت یه چندروزی خوشحال میشن بعد میبریم شمال  این وکه مینویسم یه هفته است بردمش شمال گذاشتم خیلی ناراحت شدم ولی خب قول داده بودم به مامان واییییییییی پیشیم خیلی این هفته که تو تراس ازش مواظبت میکردم به من میچسبید دنبال داداشی راه می رفت یه چندین بار هم مامانی رو حسابی عصبی کرد خب دیگه مامانی ببخشید ناراحتت کردم بابایی مرسسسسییییی که برای خوشحالی ما هر کاری ومیکنی متششششششششکرم

نظرات 1 + ارسال نظر
nadem سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:28 ب.ظ http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

میشه تنهایی بازی کرد
میشه تنهایی خندید
میشه تنهایی سفر کرد
ولی خدایی خیلی سخته تنهایی
تنهایی را تحمل کرد …!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد