بابا زنگ زد گفت یه گربه با یه شیشه شیر دارم براتون میارم از شادی روی پای خودم بند نبودم داداشی هم دستور یه عالمه خوراکی داده بود اما وقتی بابام اومد اصلا به خوراکیا توجهی نکرد اومد سمت منو و گربه وای هرچقدر ما خوشحال بودیم ما مان ناراحت میگفت چرا برای بچه ها این وگرفتی هزارتا بیماری میاره بابا میگفت یه چندروزی خوشحال میشن بعد میبریم شمال این وکه مینویسم یه هفته است بردمش شمال گذاشتم خیلی ناراحت شدم ولی خب قول داده بودم به مامان واییییییییی پیشیم خیلی این هفته که تو تراس ازش مواظبت میکردم به من میچسبید دنبال داداشی راه می رفت یه چندین بار هم مامانی رو حسابی عصبی کرد خب دیگه مامانی ببخشید ناراحتت کردم بابایی مرسسسسییییی که برای خوشحالی ما هر کاری ومیکنی متششششششششکرم
میشه تنهایی بازی کرد
میشه تنهایی خندید
میشه تنهایی سفر کرد
ولی خدایی خیلی سخته تنهایی
تنهایی را تحمل کرد …!