محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

واما مهر ماه

تا از مدرسه میام میگه آجی چی آوردی شبا هم به  مامان میگه فردا با آجی نرو مدرسه بزار تنها بره خیلی بانمک شده داداشی میترسم چش بخوره همه رو بگم همین دیشب مامان گفت برین تو اتاق بخوابین گفت تلویزیون اتاقتون رو روشن نکنین آخه رادیات برقی به پریز زدم هوا یه کمی سرده بلاخره رفتیم اتاق  چندتا داستان خوندم مگه میخوابید من دیگه انگار خوابم برده بود مامان میگه اومده تو اتاقشون میگفته دوتا داستان خوندم آجی رو خوابوندم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد