محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

محمد نیکان وصالحه

خاطرات محمد نیکان و صالحه جون

واما داداشی و خاطراتش

خب یه چند وقت تنبلی کرده بودم چیزی ننوشته بودم خبرها عروسی حامد والهه جون بود باغ بهشت عروسی گرفتن خیلی خوش گذشت شب قبل از عروسی حنابندون بود که تو خونه خاله گرفتن وروز بعداز عروسی هم پاتختی همشون خوب وعالی بود داداش زیاد مخالفت نکرد مثل نامزدی دایی که همش میگفت خسته شدم بریم خونه چون عصر بابایی خوابوندش برای همین سرحال بود راستی روز بعدازعروسی پنج شهریور روز دختربود بابایی به من تراول داد خاله شهر هم کلیپس مامان هم ساق شلواری  ذایی مخمد هم تراول وبعداز چندروز رفتیم شمال خیلی خوش گذشت والان  هم میخوایم بریم برای خرید مدرسه راستی تو شمال داداشی به زالزالک میگفت وزوزک آهان یه خاطره دیگه یادم اومد عروسی دوست بابا هتل استقلال دعوت بودیم داشتیم میرفتیم مامان رفت لباس تن داداش بکنه شلوارک بنددار را آورد بپوشه برگشت گفت من اصلا بند دار نمی پوشم بابا گفت یعنی چی اصلا داداش گفت یعنی دوست ندارم بپوشم که ما خنده مون گرفت وبلاخره پوشید